کد مطلب:124373 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:167

نامه ی معاویه به امام حسن
[33]-113- راوندی می گوید:

معاویه به امام حسن علیه السلام نوشت:

پسر عمو! آن پیوند خویشی را كه میان من و توست، قطع مكن؛ زیرا مردم به تو و پیش از تو، به پدرت خیانت كردند.

مردم گفتند:اگر آن دو نفر (كندی و مرادی) به شما خیانت كردند و شما را فریفتند، ما [چنان نیستیم و] خیرخواه توایم.

امام حسن علیه السلام فرمود:این بار نیز به آن پیمانی كه میان من و شماست، برمی گردم؛ گرچه می دانم كه باز خیانت می كنید. اینك قرار میان من و شما، لشكرگاه من در نخیله. آن جا نزد من آیید. سوگند به خدا! به هیچ پیمان من، پایبند نیستید و بیعت میان من و خود را می شكنید.



[ صفحه 120]



سپس امام حسن علیه السلام راه نخیله را پیش گرفت، و 10 روز در آن جا توقف كرد، ولی تنها 4000 نفر آمدند. حسن علیه السلام به كوفه برگشت و بر منبر رفت و فرمود:

شگفتا! از مردمی كه - پی درپی - نه حیا دارند و نه دین! اگر كار را به معاویه واگذارم، سوگند به خدا! با بنی امیه هرگز آسودگی نخواهید دید. آنان چنان شما را بیازارند كه آرزو كنید به جای آنان، زنگی بر شما حكم براند. اگر یاورانی بیایم، خلافت را به او نمی سپارم؛ چون حكمرانی برای بنی امیه، حرام است. اف بر شما، اندوه بر شما، ای بردگان دنیا!

بیش تر كوفیان به معاویه نامه نوشتند كه:ما با توایم و اگر بخواهی، حسن را دستگیر می كنیم و نزد تو می آوریم. سپس به خیمه امام حسن علیه السلام هجوم بردند، او را آزردند و مجروح ساختند.

امام حسن علیه السلام به معاویه نوشت:ولایت و خلافت، متعلق به من و خاندان من است و بر تو و خاندانت حرام است. این را از رسول خدا صلی الله علیه و آله شنیدم. اگر افرادی شكیبا و آگاه به حقم بیابم، آن را به تو نمی سپارم.

حسن علیه السلام به كوفه برگشت. [1] .

[34]-114- ابن ابی الحدید نقل كرده است:

حسن علیه السلام در حالی كه لباس مشكی پوشیده بود، بیرون آمد. عبیدالله بن عباس را، كه قیس بن سعد بن عباده همراه او بود، به فرماندهی 12000 نفر گمارد و به سوی شام گسیل داشت. حسن علیه السلام آهنگ مدائن نمود. او در ساباط، زخمی شد و خیمه اش غارت شد. سپس وارد مدائن شد. این خبر به معاویه رسید و آن را اشاعه داد. سران و بزرگان سپاه حسن علیه السلام، كه با عبیدالله گسیل داشته بود، پنهانی به معاویه می پیوستند. عبیدالله آن را به امام نوشت. امام علیه السلام برای مردم سخن گفت و آنان را سرزنش كرد و فرمود:

با پدرم مخالفت كردید تا - در حالی كه خوش نداشت - حكمیت را پذیرفت. بعد از آن، پدرم شما را به نبرد با شامیان فراخواند، و شما نپذیرفتید؛ تا این كه پدرم به كرامت [شهادت در راه] خدا رسید. سپس با من پیمان بستید كه در صلح باشید با هر كه من با او



[ صفحه 121]



در آشتیم، و بجنگید با هر كه من با او می جنگم. اینك به من گزارش رسیده است كه بزرگان شما نزد معاویه می روند و با او بیعت می كنند! دیگر مرا بس است [رهایم كنید] و در دین و جانم، مرا نفریبید!

حسن علیه السلام، عبدالله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب - كه مادرش هند، دختر ابوسفیان بن حرب است - را برای ترك مخاصمه، نزد معاویه فرستاد و با معاویه شرط كرد كه به كتاب خدا و سنت پیامبر صلی الله علیه و آله عمل كند؛ برای كسی پس از خود بیعت نگیرد؛ كار را به شورا واگذارد؛ و جان، مال و ناموس مردم، در امان باشد. [2] .

[35]-115- ابن أعثم می گوید:

... چون مردم این سخن را از حسن علیه السلام شنیدند، در ذهنشان افتاد كه گویا او دست از خلافت شسته و آن را به معاویه سپرده است. از این رو، برآشفتند، از هر سو هجوم آوردند، سخن حسن علیه السلام را قطع كردند، اموال او را غارت نمودند، جامه اش را شكافتند... و همه ی یارانش، از گرد او پراكنده شدند. حسن علیه السلام فرمود:لا حول و لا قوة الا بالله.

راوی می گوید:(سپس) حسن علیه السلام در حالی كه از این رویدادها غمگین بود، اسب خود را خواست و سوار شد و به راه افتاد. سنان بن جراح اسدی آمد و در تاریكی های ساباط مدائن، به كمین حسن علیه السلام نشست. حسن علیه السلام در حال عبور از آن جا بود كه او ناگهان سررسید و با كلنگی كه در دست داشت، بر او زخم كاری زد. حسن علیه السلام آهی كشید و از اسب بی هوش بر زمین افتاد. مردم به سنان اسدی هجوم بردند و او را كشتند.

حسن علیه السلام - در حالی كه ناتوان بود - به هوش آمد. زخمش را بستند و او را به مدائن بردند. فرماندار وقت مدائن، سعد بن مسعود ثقفی - عموی مختار بن ابی عبیده بود - از این رو، حسن علیه السلام در منزل او فرود آمد، و فرستاد تا پزشكان را آوردند، و جراحت او را معاینه كردند! پزشكان گفتند:ای پیشوای مؤمنان! مهم نیست. حسن علیه السلام، [چند روزی] در مدائن، برای معالجه توقف كرد. [3] .



[ صفحه 122]




[1] الخرائج و الجرائح 575:2.

[2] شرح ابن ابي الحديد 22:16.

[3] الفتوح 289:4.